دبیرستان که بودیم یه معلم ادبیات داشتیم به اسم آقای نداف!اینو از من نشنیده بگیرید خیلی اذیتش میکردیم ! میدونید من دانش آموز همین دبیرستان بودم که الان مدیرشم ! اونوق اسمش دبیرستان رجایی بود ! خلاصه این آقای نداف دزفولی زرنگ ناقلا صبر کرد تا ایام امتحانات شد!چشمتون روز بد نبینه یک(yak) امتحان سختی گرفت که هممون با کله افتادیم!سر جلسه امتحان هممون داد و بیداد میکردیم که این سوالاتو از کجا آوردی! آروم و با یه برق موذیانه تو چشاشو یه احساس غرور ناشی از انتقام گرفتن از ما بادی به غبغب انداخت و گفت:امروز روزیه که من دم پل خربگیری ایستادم.