کمتر از دو دقیقه طول میکشید تا به بهشتی میرسیدم که تنها سه سال خانه ی موقت ما بود و بعدها فهمیدم که بهشت واقعی همانجا بود. بهشتی که برای رسیدن به آن چند ثانیه ای بیش صرف نمیکردم. بهشت را نمیگویم که شاید دیگر با صرف هزاران دقیقه و ساعت، هرگز سهم ما نشود. مدرسه ی راهنمایی بهشتی را میگویم. مدرسه ی راهنمایی همجوار با خانه مان که سالهاست در زیر بار سنگین تحریم و کمی بودجه، به امید آبادی ویران شد و هنوز آباد نشده است. هر روز که از مسیر همیشگی اش رد میشوم دلخوشی ام این است که هنوز یکی دو کارگر مشغول به کار هستند. ولو این که در طول روز پاره آجری را جابجا کنند، ولی امید را در دلم زنده نگه داشته اند. محیطش آنقدر آرام است که آرزو دارم عمرم یاری دهد بار دیگر میهمانش شوم. اینبار به عنوان معلم. امروز به بچه های کلاس دهم قول داده بودم در مسیر برگشت به خانه از روند تکمیل آن بازدید کنم. در کنار ورودی آن پیاده شدم و چند دقیقه ای در حیاط آن قدم زدم. عکسی نیز جهت اطلاع آن دانش آموز که مشتاق بود چهره ی این مدرسه را ملاقات کند، به یادگار گرفتم. روند تکمیل همچنان کند بود. اثری از حیات در آن نبود، ولی بیل و کلنگ و سیمان تازه مصرف شده، حکایت از فعالیت داشت. با تمام سعی و تقلا ناامید نمیشوم. میدانم هنوز در میان انبوه مشکلات و دغدغه های شخصی، هستند افرادی که فارغ از دغدغه های خود، وجودشان را وقف بی خانمانی و آوارگی دیگران کنند، برای ساختن یک سرپناه. امیدوارم امسال روند تکمیل آن نهایی شود و برادران من و شما در همین نزدیکی قدم در راه این مدرسه ی بهشتی بگذارند. قطعه ای از بهشت/ جوادی پور