سوال و جواب طنز + داستان کوتاه
سؤال و جواب طنز + داستان کوتاه
( کاری از علیرضا مقامی )
وبلاگ نویسان مدرسه
درکدام جنگ ناپلئون مُرد؟
در آخرین جنگش!
* اعلامیه استقلال آ.م.ر.ی.ک.ا درکجا امضا شد؟
در پایین صفحه!
* چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنید بدون آن که ترک بردارد؟
زمین بتنی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد!
* علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
امتحانات!
* چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
نهار و شام!
* چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟
نیمه دیگر آن سیب!
* اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟
خیس خواهد شد!
* یک آدم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟
مشکلی نیست شبها می خوابد!
* چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟
شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنید که یک دست داشته باشد!
* اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند چهار نفر آن را در چند ساعت خواهند ساخت؟
هیچ چی چون دیوار قبلا ساخته شده!
داستان کوتاه (خارجی)
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانهای را زد. دختری در را باز کرد. پسرک بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری میکنم».
سالها بعد دختر به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، با یاری خداوند پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:
« بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است ».