دبیرستان نمونه دولتی شهید احمدی روشن گتوند

دوره ی دوم
دبیرستان نمونه دولتی شهید احمدی روشن گتوند

دبیرستان نمونه دولتی شهید احمدی روشن شهرستان گتوند استان خوزستان

پیام های کوتاه
  • ۲۴ فروردين ۹۴ , ۲۲:۳۶
    حدیث
بایگانی

درسی از سهراب سپهری

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۵۳ ب.ظ

شعر زیبای درسی از سهراب


سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند ...


دست کم می گیرند

درس و مشق خود را…


باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم


 و نخندم اصلاً


تا بترسند از من


و حسابی ببرند…


خط کشی آوردم،


در هوا چرخاندم...


 چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطید


مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


اولی کامل بود،


دومی بدخط بود


بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 
دفتری پیدا کرد ……


گفت : آقا ایناهاش، 
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود


غرق در شرم و خجالت گشتم


جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود


سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم


که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر


سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، 
منتظر ماندم من


تا که حرفی بزنند


شکوه ای یا گله ای، 
یا که دعوا شاید


سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟


گفت : این خنگ خدا


وقتی از مدرسه برمی گشته


به زمین افتاده 
بچه ی سر به هوا، 
یا که دعوا کرده


قصه ای ساخته است


زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است


درد سختی دارد، 
می بریمش دکتر 
با اجازه آقا …….



چشمم افتاد به چشم کودک...


غرق اندوه و تاثرگشتم


منِ شرمنده معلم بودم


لیک آن کودک خرد وکوچک


این چنین درس بزرگی می داد


بی کتاب ودفتر ….



من چه کوچک بودم


او چه اندازه بزرگ


به پدر نیز نگفت


آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….


او به من یاد بداد  درس زیبایی را...


که به هنگامه ی خشم


نه به دل تصمیمی


نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...


          
با خشونت هرگز...


                   
با خشونت هرگز...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۲۱
مجتبی فتحی

نظرات  (۵)

۲۵ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۵۰ هیچی نفروش در جهنم
بسیار زیبا بود -خوشمان امد
بسیار زیبا بود قطره اشکی و به خود لرزیدن از قضاوت نادرست ممنون
perfect bod
خدا رو شکر هم معلم ها خوب و خوش اخلاق بودن و هم آقای مدیر و معاون......ممنون
nice

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی