سفرنامه ی همدان- قسمت چهارم
شهر بازی؛ نجات غریب!
قبل از اینکه قسمت بعدی سفرنامه را بنویسم از ابراز لطف آقای فتحی و دانش آموزان گرامی تشکر میکنم و این نکته را اعتراف کنم در نقاط بحرانی و اوج احساس انسانها، چه احساسات غمگین، چه احساسات شاد، هر کلام، گفتار و نوشته ای طبعا به دل مینشیند چه از جانب حقیر و چه از جانب هر دوست و یا دانش آموز دیگر و این نوشته پی آمد احساس بسیار خوبی بود که در جمع همکاران و دانش آموزان پاک و صادق دبیرستان احمدی روشن در اردوی همدان به وقوع پیوست./
چانه زنی آقای فتحی با مسئول ورودی شهر بازی برای تخفیف ورودی باعث شد که شیفتگان شهر بازی کمی با تاخیر وارد شوند و با محاسبه ی موجودی جیب مبارک، اقدام به خرید کارت شارژ اعتباری شهربازی نمایند. ورود به شهربازی همان و پخش شدن و غیب شدن یکباره دانش آموزان در محوطه شهربازی همان. در لحظاتی که مشغول قدم زنی در محوطه شهربازی بودیم دسته دسته آنها را در جوار معشوق دوران کودکی و نوجوانی یافتیم. یادش بخیر چه آرزوهایی که در کودکی در نطفه خفه شد. از تونل وحشت و قطار گرفته تا سالتو و فوتبال دستی، همه و همه آرزوی دوران کودکی ما بود که به فنا رفت و اکنون به تماشای لذت بردن دانش آموزان بودیم و ما سرخوش بودیم به شادی آنها. مشغول فیلمبرداری از قطار صعود کرده ی ابوالفضل بودم که فریاد غریبانه ای از درون سالتو توجه من و جمعیت را به خود جلب کرد. فریاد رضا که در شهری غریب اسیر سالتوی شهر بازی شده بود و همچنان که در حال چرخیدن بود، لب به شکایت آمیخته با طنز گشوده بود تا سینا، فرهاد و حامد را به خنده وا بدارد و انصافا آنها نیز با جملات طنز همراهان خوبی برای اسیران گرفتار در سالتو بودند. .رضا، شهریار و پویا گرفتار در سالتویی که در آن، آسمان بالای سرت در کسری از ثانیه جای خود را به زمین میداد آنچنان با لهجه ی غلیظ گتوندی زبان بازی می کردند که عده ای به تماشای شیرین کاری آنها کنار سالتو حلقه زده بودند. آنسو تر آقای جهانگیری و احمدی که شاید کمی کلافه به نظر میرسیدند پس از تقلای نافرجام برای خرید لباس از فروشگاه بی خاصیت و متروکه ی شهر بازی، مشغول صرف نسکافه ای داغ در یک هوای خنک و مطبوع بودند. شلوغی شهر بازی باعث شده شده بود آنچنان که ایده الم بود نتوانم تصاویری از بچه ها بگیرم. تنها توانستم در سالن مخصوص کودکان لحظاتی از بازی امیر را به تصویر بکشم. بعد از این چند روز یادم افتاد بگویم که ما بعد از این همه سن و سال، گاها در سفر دلتنگ خانه و دوستان شده و قصد بازگشت زود هنگام را داریم اما امیر با آن سن کم آنچنان غرق در دنیای کودکانه اش شده بود که بکلی خانه را فراموش کرده بود. فوتبال دستی– پایی ! آخرین سکانس زیبای شهربازی بود و همگی با کارت هایی خالی روانه ی اتوبوس شدیم هر چند که دقایقی برای رسیدن آقای احمدی انتظار کشیدیم تا با آرامش تمام و بدون هدر دادن یک دانه، بلال خوشمزه را صرف کند.
با ذکر این جمله ی پایانی یاد استاد دوران دانشجوییم را گرامی میدارم که همیشه میگفت انسانها گاهی نیاز دارند کودک شوند، بازی کنند شوخی کنند و غرق در بازگشت به هیجانات دوران کودکی شوند تا فارغ از تمام دغدغه های زندگی آرامشی هر چند مقطعی به دست آورند . آن شب هم به خوشی گذشت ...