به بهانه ی امتحانات؛ خنده های بدموقع یک مراقب
یکی از همکارای دروس پایه تعریف میکرد تو اوایل سالهای تدریسم مدیر یکی از مدارس ازم خواست که فلان روز بجای یکی از دبیرا برم مراقبت امتحان مدرسشون . دوستم تعریف میکرد ابتدای ورودم به کلاس با اینکه سیمای جوانی داشتم و به نظر همسن دانش آموزای سال چهارم میومدم، چهره ی خشک و جدی و خشمگینی رو به خودم گرفتم که اصطلاحا گربه رو دم حجله بکشم اما هیکل های درشت و قیافه های درهم بچه ها- که صورت بعضی هاشون انگار روزها رنگ آب رو به خودش ندیده بود- آشوبی تو دلم انداخته بود که ته دلم خدا خدا میکردم امروز رو به سلامت بگذرونم. آخه دانش آموزای کلاس هیچ نشانی از یه کلاس درسخون و منضبط نداشتن. همهمه به قدری زیاد بود که نتونستم کلاس رو آروم کنم و برگه ها رو توزیع کنم، پس سریع سوالات و پاسخنامه رو تحویلشون دادم که شاید جلسه رسمی امتحان وادارشون کنه به سکوت. خوشبختانه موفق شدم و مثل یک قهرمان و بسیار خشک و جدی نشستم روی صندلی مراقبت و با تحکم گفتم هیشکی حق سوال پرسیدن نداره . دقایقی از امتحان که گذشت بر استرسم غلبه کردم و حس کردم واقعا این دانش آموزا اونجورا هم نیستن که من فکرش رو میکردم. تا اینکه یکی از دانش اموزا سوالی پرسید و بغل دستیش جوابی طنز داد که کلاس رو خنده فرا گرفت و من مفلوک هم از پاسخ خنده دار دوستش با خنده ی کلاس همراه شدم. خنده ی من همانا و فرو ریختن دیوار ابهت مراقب همانا. هر چه تو این 20 دقیقه از خودم یه مراقب خشک و جدی ساخته بودم به آنی از دست رفت. با کلی انرژی و تهدید کلاس رو به حالت قبل برگردوندم. اما کلاس دیگه کلاس اولی نشد که نشد. هر کاری کردم شرایط رو عادی کنم نتونستم و دانش آموزا با انواع و اقسام تقلبی هایی که از کنترلم خارج شده بود همدیگه رو کمک میکردن. به هزار زحمت امتحان رو به پایان رسوندم و رفتم که برگه ها رو تحویل اتاق مدیر بدم. توی اتاق مدیر که نشسته بودم تک تک دانش آموزای اون کلاس جهت سپاسگذاری از مراقبتم!! میمودن دم دفتر و با صدای بلند جلوی مدیر میگفتن "دستت درد نکنه آقا" "حرف نداشتی آقا "بیستی آقا". خجالت زده از اتاق مدیر فرار کردم بیرون تا تشکرهاشون رو نشنوه و متوجه دسته گل های مراقبتم نشه. خلاصه اون سالها گذشت و درس عبرتی شد برام تا توی جلسه امتحان خنده های بیجا نداشته باشم.
نقل قول از همکاران سابق